چند سطر برای کسی که فکر میکنم میشناسمش...
چند سطر برای کسی که فکر میکنم میشناسمش
شاید تمامی این وقایع زمانی رخ داد که اولین جلسه کلاس برای من بعد از سه جلسه غیبت شروع شد.
دیر رسیدم ، در زدم... بدون نگاه و اینکه رشته کلام گسسته شود با اشاره فهمیدم که باید جایی برای خودم دست پا کنم.
رفتم ته کلاس و صدایی تکرار کنان، درس جلسه قبل..!! آقایون... جلسه قبل چی گفتم..؟ یکی از سنایی میگفت و یکی از عرفان حافظ و من غرق در این تفکر که چه بد اوردی...!!! هر هفته درس می پرسه...!!! نمی شد کاری کرد ، سه هفته گذشته، پس باید با قضیه کنار اومد... حواسمو جمع کردم تا بفهمم چه خبره... از ادبیات قدیم صحبت بود و سعدی، قالب غالب شعر فارسی... تالار آیينه و هزاره هر کدام از شعرا، قرن هفت قرن هشت پدر شعر فارسی رودکی... خوب بود، و جالب تر اینکه این سی و هفت هشت نفر چه علاقه ای به ادبیات دارن... صدا از کسی در نمی اومد و همه سرا پا گوش و من متعجب از این همه دانشجوی دوستار ادبیات.
کلاس تموم شد بدون خسته نباشیدهای پی در پی که استاد رو به رفتن ترغیب می کرد و من کلافه تر از همیشه منتظر رفتن... چه بچه های خوبی ، سه ساعت نشستند و آخر کلاس هم ول نمیکنن.
استاد کتابای سنگین و قطورش رو بدست گرفت و آرام از کلاس خارج شد و من پشت سرم می شنیدم که هنوز سوال های بچه ها تمومی نداره...
فردا شد وکلاس ادبیات...
استاد رسید و بر خلاف روز قبل،قبل از استاد در ته کلاس جا خوش کرده بودم. بلند شدیم...یک لبخند که با درست کردن مقنعه همراه بود تحویل بچه ها شد...
اصلا این لبخند هیچ وقت فراموش نمی شد و هنوزهم برای من سواله این همه آرامش و لبخند همیشگی!!!
کمی شکایت از گرمی هوا و اینکه دیروز چقدر ترافیک سنگین بود...
خوب بسه دیگه... دیروز در مورد چی صحبت کردیم..؟ کسی یادش هست..؟ هر چی کنکاش کردم چیزی یادم نیومد جز اینکه کیف و کفش و مانتو استاد که دیروز ست بود امروز عوض شده... یعنی از کلاس دیروز همین یاد من بود..!!؟؟ نه، باید بیشتر تلاش میکردم ولی هر چی بیشتر تلاش کردم کمتر یادم اومد... لعنت به من و این حافظه... تنها چیزی که تونستم بخاطر بیارم این بود که استاد دیروز ست قهوی پوشیده بود و امروز کیف و کفش و مانتو استاد ست سرمه ای بود و تاآخر ترم هیچ هفته ای پیدا نشد که استاد لباس امروزش با فردا یکی باشه یا این هفته با هفته بعد و من در تعجب از این همه سلیقه...
درس شروع شده بود و هفته ها از پی هم میرسید و تنها چیزی که از هر هفته در ذهن من بود همان لبخند همیشگی بود...!!!
اتفاقی افتاده بود، باید کاری میکردم و گر نه تا آخر عمر خودم نمی بخشیدم. یه حس درونی منو به جلو می برد، بی اختیار، و خودم هم در تعجب بودم از این نیروی عجیب.
گفتم؛ و در عین ناباوری و تعجب، محترمانه یک جمله شنیده شد:
اگر فرصت کردم در موردش فکر میکنم.
اصولا وارد شدن به حیطه این افراد سخته، یک حلقه تنهایی یک تنهایی دوست داشتنی که با هیچکس تقسیمش نمیکنه برای اینکه دلبستگی بوجود نیاد. نه اینکه دلبستگی نداشته باشند نه، که اگه دلبستگی بوجود بیاد دل کندن سخته پس باید محتاط بود.
برای اینکه این دژ مستحکم، این قلب، که در دژ اعتماد بنفس در رو بروی هیچ کس وا نمی کنه تلاش زیادی کرد.
گریه این دسته از افراد رو در جمع کسی ندیده نه اینکه گریه نکرده باشند ، در تنهایی خودشون گریه هم می کنن. تمام کارهاشون رو خودشون انجام میدن بی آنکه از کسی کمک بخوان چون اعتقاد دارن بهتر از خودشون کسی نمیتونه کارها رو انجام بده. بیشتر با نگاه حرف میزنن تا با کلام پس تصمیم گیری سخته باید کسی وارد این حیطه، این دژ بشه که زبان نگاه رو میفهمه، تنهایی رو میفهمه و به تنهایی احترام می ذاره، پس باز هم تصمیم گیری سخته، باید محتاط بود کسی که وارد این دایره تنهایی میشه زبان نگاه رو بفهمه که اگه وارد شد و دلبستگی پیدا شد دل کندن سخته چون بر خلاف این ظاهر که نمیشه از اون دوست داشتن و دلبستگی رو استنباط کرد در باطن بسیار زود رنج و حساس هستند پس این همه احتیاط معقوله...
این افراد دوست دارن که کشف بشن، نه اینکه کمبودی داشته باشن، کسی باید پیدا بشه تا عمق روح لطیف اونا نفوذ کنه، کنکاش کنه، جستجو کنه و کشف کنه این روح حساس و دوست داشتنی رو...
باید فهمید و درک کرد که اگه گفته شد (امروز خیلی خسته ام...) به یک لیوان چای نیاز داره یا به یک نوازش عاشقانه...
باید محتاط بود چه کسی به این دایره تنهایی که میخواهیم آن را با دیگری تقسیم کنیم وارد می شود که اگر وارد شد و نبود آن کسی که فکرش را می کردیم دل کندن سخت است.
و چقدر سخت تر خواهد بود اگر کسی وارد شد و نفهمید این نگاه را و نخواند از این نگاه یک دنیا علاقه و محبت را و احترام نگذاشت به این تنهایی و نفهمید یک جمله را که...
امروز خیلی خسته ام... به یک لیوان چای نیاز دارم یا...