وقتی کسی یا چیزی رو دوست داری و بهش محبت  میکنی  و اون هم به تو محبت میکنه و تو رو دوست داره  زندگی چقدر جالب و جذاب و  دوست داشتنی... با هم هستید از با هم بودن لذت میبرید از نبودن هم نگران میشید و همیشه انتظار وقایع خوب رو داری...

مثل یک حیاط خلوت کوچیک که هر وقت دل تون میگیره به این حیاط خلوت قدم میزاری و گلهای خاطرتش رو که عطر عاشقی و دوست داشتن تمام فضاش رو پر کرده مرور میکنی.

خوشحالی که یه حیاط خلوت داری که هر وقت دلت میگیره ؛ تنهایی؛ حوصله هیچ کس رو نداری توش قدم میزنی و تمام خاطرات خوبتو باهاش در میون میزاری... این حیاط خلوت تنها برای توء  و تو با هیچکس تقسیمش نمیکنی...

تا اینکه یک روز این خلوت  تکراری میشی!!! محبت هاتم تکراری میشه... دیگه جذابیتی نداره ... اگه قبلا بدون دعوت به اون خلوت تنهایی سر میزد ، حالا با دعوت هم با اکراه قبول میکنه...

 هر چی میخوای نزدیک تر بشیِ، دور تر میشه دیگه جذابیتی براش نداری...!!!

یه اتفاقی افتاده..!!! اما چه اتفاقی...!!؟

نمیتونی ازش بپرسی  چون اون هر لحظه از تو دور تر میشه و میترسی بپرسی  مبادا دور تر بشه...

اون حیاط خلوت دیگه خلوت نیست حالا اون حیاط خلوت دیگه شلوغ شده و یک نفر دیگه وارد اون حیاط شده..!!؟؟

اون جذابیتش بیشتره... قدم زدن تو یه فضای جدید جذابتره؟ حتما همین طور هست!!!

زمان در گذره...و چقدر زود میگذره..

 قدم زدن تو بیرون حیاط  هم جذابیتش رو از دست میده و دوباره به همون حیاط خلوت قدیمی بر میگرده...

باز هم عطر عاشقی و دوست داشتن اونو مست میکنه ، خاطرات گذشته دوباره تو  همون حیاط قدیمی براش زنده میشه، برمیگرده و تو با آغوش باز قبولش میکنی و گلهای تازه عشق و دوست داشتن رو بهش هدیه میکنی . اون تو این حیاط قدم میزنه و خاطراتش رو مرور میکنه  ولی باز هم براش تکراری میشه!!!

اون از خیاط خلوت دوست داشتنی بیرون میاد تا دوباره بیرون از حیاط قدم بزنه و یه تجربه جدید رو پیدا کنه . بیرون میره  و در رو نیمه باز میزاره تا دوباره برگرده!!!

اون  نمیخواد در حیاط  رو ببنده چون مطمئن نیست که داره برای همیشه میره..!!!

اون در رو نیمه باز میزاره  تا وقتی دوباره برگشت پشت در حیاط خلوت نمونه، چون میدونه هر بار که بره و دوباره برگرده در براش بازه و حیاط خلوت کوچیکش اونو با آغوش باز و گلهای تازه پذیرایی میکنه....

چقدر سخته حیاط خلوت کسی بودن ...

هر وقت که دلش برای یه دوست داشتن ساده تنگ شد، برای یک آغوش بی دغدغه، برای استشمام گلهای خاطره قدیمی پا تو این حیاط بزاره و هر وقت که دلش خواست این خلوت رو ترک کنه...

این حیاط خلوت فقط یک کلید داره و فقط اون میتونه وارد این حیاط خلوت بشه  و اون اینو خوب میدونه ... خوب میدونه که هروقت دلش خواست و از قدم ز دن تو بیرون و بین همه کسانی که فقط ظاهرشون رو میبینه و می پسنده  واون ها هم ظاهرش رو میبینن  و پسند میکنن خسته شد، یک حیاط خلوت داره که بهش پناه ببره  تو خلوتش بی تشویش قدم بزنه و مرور کنه بی دغدغه خاطرات خوب  خلوتش رو...

این حیاط خلوت همیشه درش نیمه بازه  چون اونی که رفته در رو نبسته...

چقدر سخته حیاط خلوت کسی بودن ...

تو فقط یک حیاط خلوتی..!!! پس سعی کن که از اون خوب مراقبت کنی ، گلهای زیبای خاطراتش رو خوب مواظبت کنی... گلهای عاشقی رو تازه نگهدار ، کسی رو به حیاط خلوت راه نده  مبادا خلوت حیاط شلوغ بشه...

در رو نبند.. در این حیاط خلوت رو نبند..! اون دوباره برمیگرده... نمیخوام پشت در بمونه...

ادامه دارد...